٣ـ دو برادر خوشبخت و تیره بخت
در روزگاران پیش از اسلام در میان بنیاسرائیل، زمامداری زندگی میکرد. او دو پسر به نامهای: تملیخا و فطرس داشت. آن زمامدار از دنیا رفت و برای آن دو پسرش ثروت کلانی به جای گذاشت.[1] «تملیخا» انسانی خداشناس، با ایمان و مهربان بود. از ثروت پدر کمال استفاده را کرد و همواره در فکر حساب و کتاب روز قیامت بود. آن ثروت علاوه بر تأمین زندگی خود، به نیازمندان و نیازهای جامعه کمکهای شایان میکرد و به این گونه شکر و سپاس خداوند مینمود. برادرش «فطرس» بر اثر دل بستگی به دنیا و بیاعتنایی به امور دین و معاد، فقط به زرق و برق دنیای خود میاندیشید. ثروت پدر را در عیاشی و خوشگذرانی خود مصرف مینمود. اصلاً در فکر نیازهای جامعه نبوده و به مستمندان کمک نمیکرد.[2]
تمليخا ثروت موروثی پدر را پلی برای آخرت قرار داد و از آن به گونه شایسته برای تأمین نیاز مستمندان استفاده کرد، ولی فطرس همواره در میان لاک عیّاشی و هوس بازی خود به سر میبرد. وی همواره بر ثروت خود میافزود و از آن چیزی به نیازمندان نمیداد و در راه نیازهای جامعه هم مصرف نمیکرد. گویند بعد از این که او در باغ بزرگ و یک دشت وسیع حاصل خیز به وجود آورد، آن چنان سرمست و غافل بود که گویی همیشه تا ابد در دنیا خواهد ماند. هرگز در این باره نمیاندیشید که از درگاه خداوند بزرگ سپاسگزاری کند و حقوقی را که خداوند تعیین کرده ادا نماید و بینوایان را از محصولات کشاورزی خود بهرهمند سازد. به عکس، تملیخا همه چیز را از آن خدا میدانست؛ به کیفر و پاداش روز قیامت اعتقاد داشت. میدانست که دنیا محل عبور و گذر است، نباید به آن دل بست و ارزشها را به باد فراموشی سپرد. از این رو، در ضمن توسعه کشاورزی خود، به مقدار نیاز برای خود برمیداشت و بقیه را در امور نیک و تأمین نیازهای اجتماعی و نجات انسانها مصرف میکرد.
فطرس برادرش تملیخا را از این که ثروتش را برای خود نگه نمیدارد مسخره میکرد و او را ابله و بیخرد میدانست، ولی تملیخا که چشم بینا و دل آگاه داشت قلبش برای جامعه میتپید و دلش به حال برادرش که عاقبت خود را سیاه میکند میسوخت. همواره سعی داشت با نصیحت و اندرز، برادرش را از راههای باطل بیرون کشیده و به سوی خدا بکشاند.
فطرس به برادرش تمليخا میگفت: «من از نظر ثروت از تو برتر هستم و به خاطر افرادی که در اختیار دارم از تو توانمندتر میباشم.» با غرور و سرمستی به باغش وارد میشد و منظره زیبای باغ را میدید و میگفت: «من گمان نمیکنم هرگز این باغ فانی و نابود شود».
خیرهسری فطرس به جایی رسید که آشکارا منکر معاد و قیامت گردید و گفت: «باور نمیکنم قیامت برپا گردد؛ اگر قیامتی باشد و به سوی پروردگارم جایگاهی بهتر از اینجا خواهم داشت.»[3]
فطرس با خیال خام خود میپنداشت که در دنیا دارای شخصیّت و ثروت هست، در آخرت نیز (به گمانش اگر وجود داشته باشد) دارای شخصیّت برجسته خواهد بود. او همواره در این فکرهای باطل به سر میبرد و زرق و برق دنیا او را مغرور و غافل ساخته بود، به طوری که جلوههای ظاهری خود را به رخ برادر میکشید. تملیخا را تحقیر میکرد؛ هماره حرفهایی بزرگتر از خود میزد و برادرش را انسانی سرخورده و مفلوک معرفی مینمود.
تمليخا تصمیم گرفت با اندرزهای مهرانگیز، برادر را از منجلاب بیخبری و خیرهسری خارج سازد، او را مخاطب ساخته و به او چنین میگفت:
«آیا به خدایی که تو را از خاک و سپس از نطفه آفریده و پس از آن تو را مرد کاملی قرار داده کافر شدی؟ ولی من کسی هستم که الله پروردگار من است و هیچ کس را شریک پروردگارم قرار نمیدهم. چرا هنگامی که وارد باغت شدی نگفتی این نعمتی است که خدا آن را برای من خواسته است؟ نیرویی جز از ناحيه خدا نیست! و اگر میبینی من از نظر مال و فرزند از تو کمتر هستم مهمّ نیست. شاید پروردگارم بهتر از باغ تو به من بدهد و مجازات حساب شدهای از آسمان بر باغ تو فرو فرستد، به گونهای که آن را به زمین بیگیاه لغزندهای تبدیل سازد و آن در اعماق زمین فرو رود، آن گونه که هرگز نتوانی آن را به دست آوری».[4]
سرانجام نکبتبار فُطرُس
فطرس با کمال غرور و بیاعتنایی، اندرزهای برادر را به باد استهزاء گرفت و به راه خود ادامه داد. بی آنکه از ناحيه او خبری به کسی برسد، همچنان سر مست و غافل به هوس بازی خود ادامه داد.
امّا فرصت از دستش رفت؛ پیمانه زندگی مغرورانهاش پر شد؛ خداوند بر او غضب کرد؛ در یک شب ظلمانی که او در خواب بود، صاعقهی مرگبار و آتشزا که از رعد و برق شدید برمیخاست به دو باغ و کشتزار و درختهای او فرو ریخت؛ به هر چه دست یافت، همه را سوزانید؛ آب نهرها در زمین فرو رفتند، گویی زلزلهای همراه صاعقه رخ داده است و همه ساختمانها، باغها و زندگی او را تار و مار کرد.
فطرس از خواب بیدار شد. پس از صرف صبحانه، مثل هر روز به طور معمول به سوی باغ و مزرعهاش روانه شد، ولی وقتی که به مزرعه و باغهایش رسید، دید همه محصولات و گیاهان نابود شده؛ ساختمانهایش ویران گشته؛ دو باغ و کشتزار سرسبزش به بیابانی خشک تبدیل یافته است؛ پرندگان خوش نوا رفتهاند و جای خود را به زاغ و بوم دادهاند.
به این ترتیب نسیمی از دفتر ایّام او بر هم خورد و ورق زندگی او برگشت. او در این هنگام متوجّه شد که برادرش تمليخا آنچه را میگفت، حق بود؛ افسوس که اندرزهای برادر را به گوش جان نسپرد.
آه و افسوسش بلند شد. از شدت ناراحتی پیوسته دستهایش را به هم میمالید و بر هم میزد. میدید همه هزینههایی را که برای باغها و کشتزارش نموده نابود شده و همه زحمتهایش به هدر رفته است، میگفت:
«يا لَيْتَنِي لَم َشْرِك بِرَبِّی اَحَداً»؛
«ای کاش کسی را همتای پروردگارم قرار نداده بودم.»
دیگر کسی یا کسانی را نداشت که او را در برابر عذاب الهی یاری دهد و خودش نیز نمیتوانست کاری کند. برایش ثابت شد که ولایت و قدرت از آن خداوندِ بر حقّ است؛ او است که برترین پاداشها و عاقبت نیک را به انسانهای مطیع میبخشد.[5] چنان که بعد از مردن سهراب، نوش دارو چه سودی دارد؟! آری:
تکتک ساعت چه گوید گوش دار/ گویدت بیدار باشای هوشیار
عقربک آهسته پندت میدهد/ پند شیرین تر ز قندت میدهد
گویدت روز و شب و ایّام رفت/ بامداد و شامگاه و سال رفت
چند روز مانده اینک پاس دار/ پنبهی غفلت ز گوشت در بیار
فرصت و وقت عزیز خویش را/ صرف در باطل نکن، ارجش بدار
پینوشتها:
[1]ـ اعلام القرآن خزائلی، ص ۷۱۴
[2]ـ مجمع البیان، ج ۴، ص ۴۶۸، بخشی از زندگی این دو برادر در آیات ۳۳ تا ۴۲ سوره کهف آمده است.
[3]ـ مضمون آبان ۳۲ تا ۳۶ سوره کهف.
[4]ـ کهف، ۳۷ تا ۴۱.
[5]ـ کهف ـ ۴۲ تا 4۴.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
محمد محمدی اشتهاردی